چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست          سخن شناس نه‌ای دلبرا٬ خطا اینجاست 

در  اندرون  من  خسته  دل  ندانم  کیست            که من‌خموشم‌و‌ او در فغان‌و در غوغاست 

 

 

تولد

 

امروز یه روز مهمه٬«یکی از روزای مهم زندگی من»به مناسبت این روز مهم این شعر قشنگو از مجتبی کاشانی براتون میزارم امیدوارم خوشتون بیاد.من که خیلی خوشم اومد .

روز میلاد تو باران آمد
روز میلاد تو بود
که هوا بوی شبنم وشقایق می داد
و خدا می خندید
عطر یاس ازدرودیوار هوا می پاشید
ونسیم از تو بشارت می داد
باد بر پنجره پا می کوبید
زلف افشانرا بید
در مسید تو پریشان می کرد
هر کجا سروی بود
به تواضع سر راه تو برپا می خواست
تاکها با تو تبانی کردن


غوره ها از تپش قلب تو انگور شدند
سرکه ها را خبر آمدنت شیرین کرد
برگ ها از سر تعظیم تو می رقصیدند
وخزان درقدم شاد تو نقاشی کرد
وبه تردستی استاد ازل
شعبده ای برپا بود
گوشها منتظر اولین گریه شیرین تو بود
چشمها منتظر اولین ساغر سیمای تو بود
روز میلاد تو بازمثل همواره خدا حاضر بود
آسمان جشن گرفت
ابرها مژده دیدار تو را می دادند
رعد در حنجره از شوق تماشای تو غوغا می کرد

طبل آغاز تو را می کوبید
برق آغاز تو را می تابید
مه فضا را به هوای تو در آغوش گرفت
آنسوی پیله ی مه
ماه تا فرصت دیدار تو بیدار نشست
درجهان از قدم مهر تو مهمانی شد
شعر از مرکب فرخنده ی احساس تو الهام گرفت
واژه ها در شعف وصف تو شادی کردند
وغزل قالب همواره توصیف تو شد

روز میلاد تو باز
آسمان جشن گرفت
وبه یمن قدم سبز تو باران بارید
ای تسلای خزان سینه ی پر عطشم
که ز گرمای حضور خشکی تاول زده است
از عبور نفس خیس تو بارانی

ای تمنای بهار
سینه از برکت میلاد تو نورانی باد
در دل خسته ام از "عشق"چراغانی باد
سرنوشت من ودل آنچه تو می دانی باد
عشقم از بیم رقیبان تو پنهانی باد

پ.ن:امیدوارم روزای خوب زندگی هممون بیشتر و بیشتر شه:)

نمیدونم چرا درست زمانیکه آدم فکر میکنه همه چیز روبراهه باید یه اتفاقی بیفته که همه اون تصواتی که داری آوار بشه سرت وبه قول معروف گند بزنن به حالت . اونوقته که به خودتو همه ی اون کسایی که یه زمانی بهشون اعتماد داشتی بدبین میشی و میخوای سر بزاری به کوه و بیابون. زمانیم این اتفاق برات غیر قابل تحمل تره که تو با دیگران روراست باشی اما اونا باهات با صداقت رفتار نکنن.شمارو نمیدونم اما منی که خیلی سخت به دیگران اعتماد میکنم و سعی میکنم هیچکسو دور نزنم و تا جایی که از دستم بر میاد بهشون کمک کنم و رنج دیگرانو رنج خودم بدونم٬ نمیتونم این قضیه رو هضم کنم. با همه این احوال میدونم که همه این اتفاقا حکمتی پشتشه.شاید خدا میخواد امتحانمون کنه٬ شایدم میخواد تمرینمون بده برا اتفاقای بدتری که تو زندگی ممکنه گریبانگیرمون میشه.  

 پ.ن :بخشی از مناجاتنامه خواجه عبدا... انصاری

الهـی؛ باز آمدیم با دو دست تهی چه باشد اگر مرحمی بر خستگان نهی

الهـی؛ گرفتار آن دردم که تو دوای آنی و در آرزوی آن سوزم که تو سرانجام آنی

الهـی؛ هر دلشده ای با یاری و غمگساری و من بی یار و غریبم

الهـی؛ چراغ دل مریدانی و انس جان غریبانی، کریما آسایش سینه محبانی و نهایت همت قاصدانی

الهـی؛ جرم من زیر حلم تو پنهان است و تو پرده عفو خود بر من گستران

الهـی؛ این چیست که با دوستان خود را کردی که هر که ایشان را جست ترا یافت و تا ترا ندید ایشان را نشناخت

الهـی؛ عاجز و سرگردانم ، نه آنچه دانم دارم و نه آنچه دارم دانم

الهـی؛ بر تارک ما خاک خجالت نثار مکن و ما را به بلای خود گرفتار مکن

الهـی؛ چون به تو بنگریم شاهیم و تاج بر سر وچون بخود تگریم خاکیم و از خاک کمتر

الهـی؛ هر کس تو را شناخت هرچه غیر تو بود بینداخت

 

مطلب آخرم یه تشکر ویژه از خداست : خدایا واقعا ازت متشکرم که چشممو به اطرافم بازتر میکنی و نمیذاری تو غفلت غرق بشم.(بوس :)