ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم و بس! 

 

پ.ن: نپرسید چون خودمم نمیدونم چرا!!!!!

روزگار

نمیدونم چرا یهو دلم خواست اسم وبلاگمو عوض کنم.دلم خواست گنجشکامو پر بدم و روزگارو جاش بنشونم . روزگاری که گاهی خیلی سرد و گاهیم خیلی گرم .روزگاری که گاهی خوشه و گاه ناخوش.روزگاری که روزگار هممونه و گریزیم ازش نیست بجز.... روزگار همتون خوش و بدور از نگرانی 

بغض

دلم هوای نوشتن کرده.اما دلم میخواهد از هیچ بنویسم از هیچی که اینروزها خیلی‌ها درگیرش هستیم.  

دلم میخواهد بنویسم از تهی بودن٬تهی شدن و شاید تهی ماندن . 

دلم میخواهد از غم بنویسم که اینروزها همه چیز بوی غم میدهد.در چشمان همه یأس موج میزند و در دلهای همه یخ تحقیر آب میشود. 

شاید اگر مجبور نبودم٬در خانه میماندم تا همیشه و دیگر هیچوقت٬ هیچ‌کس را نمیدیدم ٬هیچ‌کس را به خلوت خودم راه نمیدادم تا وقتی که دیگر نباشم.  

دلم میخواهد بنویسم از این زندگی سختی که درگیرش هستیم که مارا درگیر خودش کرده که با بازیهای رنگ و وارنگش ما را به هر طرف که میخواهد میچرخاند و هیچ هم از ما نمیپرسد که چه میخواهیم.امان از این بازیگردان بی قانون .                 

دلم میخواهد بنویسم اما انگار  دستهایم بغض کرده‌اند انگار دلشان نمیخواهد کلمات را پشت سر هم ردیف کنند و بسازند آنچه را که دل میخواهد. لعنت به دستهایی که وقتی نیازشان داری از کار می‌افتند .