با دستان خالی...

با دستانی خالی بهار را آغازیدم . 

با دستانی که هرگاه نگاهشان میکنم،  

تو را میبینم  

تو را که روی همین دستها،  آرمیدی ، تا همیشه ...  

آه،  

غنچه نشکفته زندگانیم،

بهارت مبارک ..... 

رهایی

پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد 

بر پرنیان آبی روشن، 

در صبح تابناک طلایی. 

آه...

ای آرزوی پاک رهایی! 

تا به حال به مفهوم رهایی فکر کردین ؟واقعاْ چند درصد ما آدما رهاییم ؟اصلا انسان رها وجود داره ؟ 

فکر میکنم این واژه فقط میتونه یه رویا باشه.یه رویای شیرین که شاید فقط با خلاصی از این دنیا میشه بهش دست پیدا کرد.انگار دنیا جز بیشتر اسیر کردن آدما دلیل دیگه ای نداره .هرچی میریم جلو بیشتر گرفتارش میشیم، تعلقاتمون بیشتر میشه و دل کندن ازش سخت تر. 

نمیدونم شاید اگه ما هم میتونستیم مثل پرنده ها اوج بگیریم و از این دنیای خاکی دل بکنیم،رها شدن رو تجربه میکردیم .... 

و شاید اونوقت دیگه هیچ میلی به بازگشت نبود...

                                             

                             

با چتر آبیت به خیابان که آمدی 

حتماً بگو به ابر به باران که آمدی

نم‏نم بیا به سمت قراری که در من است

از امتداد خیس درختان که آمدی

امروز روز خوب من و روز خوب توست

با خنده روئیت بنمایان که آمدی

فواره‏های یخ زده یکباره واشدند

تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو

مانند ماه تا لب ایوان که آمدی

زیبایی ِرها شده در شعرهای من!

شعرم رسیده بود به پایان که آمدی.

...پیش از شما خلاصه بگویم ادامه‏ام

نه احتمال داشت نه امکان که آمدی

...گنجشگها ورود تو را جار می‏زنندآه ای بهار گمشده... ای آنکه آمدی!

                                      فرهاد صفریان